مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

هفته ایی که گذشت

این هفته هر شب مهمون بودیم و حسابی به گل پسری خوش گذشت حالا دیگه کوچولو های فامیل به سنی رسیدن که می تونن باهم بازی کن این سبب خوشحالی منو بابایی دوست نداریم تنهایی کودکیت رو سپری کنی راستش این چند شب آبرویی ازمون بردی که بیا و ببین...هر بار یه رفتار جدید ازت میبینم که حسابی ذوق زده میشم مثلا یه بار سر عروسک هلیا جون بکش بکش بود که یه طرفش خود هلیا خانم بود طرف دیگه اش آقا ایلیا که البته هنوز کوچولو ...کم کم داره وارد بازی هاتون میشه و طرف دیگه هم مانی جونم ,ناگفته نماند که آقا ابوالفضل و حدیثه خانمم بودن که با دیدن شما سه تا وروجک حس بزرگ شدن بهشون دست داده بود قضیه از اونجا شروع شد که عروسک هلیا رو ایلیا خواست و کشمکش ...
30 تير 1392

مانی در تولد هلیا

دیشب رفتیم مهمونی خونه ی هلیا جونی اینا آخه تولدش بود البته مامانش اینا نمی خواستن امسال براش جشن بگیرن,یه جشن خودمونی بود که خیلی خیلی عالی بود ما هم که خودمون رو دعوت کردیم هلیا جونی ایشالا تولد صد و بیست سالگی از بدو ورود مانی جونی رفت تو اتاق هلیا جون و بست نشست اصرار هم داشت که هلیا هم بره پیشش تا دوتایی اتاق رو زیرو رو کنن اینجوری کیفش بیشتره گاهی هم سوار سه چرخه ی هلیا میشدن,هم تکی هم دونفره وااااااااااااای چشم مامان و بابات روشن هلیا خانم (هلیا جونی خیلی دختر با محبتیه) و اما بقیه ی ماجرا:... وروجک های خوشحال مانی و هلیا مشغول بازی   اینم از کیک کفشدوزکی هلیا اینم...
25 تير 1392

رمضان مبارک

این دومین رمضانیه که تجربه اش می کنی پسرم همش عادت کردی از خوراکی هات دهن مامانم بزاری منم همیشه استقبال می کردم با اینکه گاهی حسابی می خیسوندیش ولی این روزا خیره خیره بهم نگاه می کنی وقتی میبینی که لقمه هاتو قبول نمی کنم هنوزم اونقدر بزرگ نیستی که بتونم برات توضیح بدم و شما درکش کنی عسل مامان این روزا صبح ها با هم یه سر می ریم سبزی فروشی وتوهم کلی کیف می کنی چون موقع برگشت حتما باید برات بستنی بخرم تو خونه هم که حسابی آتیش می سوزونی ,اینکه می گن پسرا پر انرژی ترن و شیطون ترن واقعا برامون ملموس شده............. مانی شاد و خوشحال از خرید(بستنی)برگشته خونه امروز هم گل کاشتم: مامانم که تو آشپزخونه مشغول ...
22 تير 1392

مهمونی

هفته ی گذشته خیلی تصادفی سه شب پشت هم رفتیم خونه ی سه تا عمه های گلت خونه ی عمه مریم که رفتیم تهمینه جون برات یه کتاب رنگ آمیزی خریده بود البته هنوز برات زوده ولی فرداش مداد رنگی هات رو آوردم تا دو تایی رنگش کنیم و نتیجه ی کار شد این: خونه ی عمه پروانه هم که میریم کل مهمونی رو رو پله هایی همش یکی باید دنبالت بیاد یادم باشه یه عکس ازت روی اون پله ها بندازم و شبی که خونه ی عمه فاطمه مهمون بودیم مهمون عمه رفتیم پیک نیک که عمو محمداینا هم بودن البته جای مامان جون و بابا جون هم خالی بود و اون شب با ریحانه و رضا و عطیه حسابی بازی کردی و به ما هم خیلی خوش گذشت تازه سوار درشکه هم شدی کلی ذوق می کردی رفتی نزدیک اسبا ...
19 تير 1392

واکسن 18 ماهگی

آخرین پستی که برات نوشته بودم مربوط به روزی که تزریق واکسن داشتی بود دقیقا وقتی که خواب بودی و فقط سه چهار ساعتی گذشته بود از واکسنت,اون روز وقتی که از خواب پا شدی زدی زیر گریه آخه جای واکسنت خیلی درد داشت و اصلا نمی خواستی که تکونش بدی چندبار خواستم بلندت کنم ولی وقتی دستم بهت می خورد بیشتر اذیت می شدی این شد که فقط همونجا توی رختخوابت جا به جات کردم .تا چند ساعتی نمی خواستی که از جات بلند شی بعدش هم که بلند شدی همش دنبال جایی برای تکیه دادن بودی صبح روز بعدش لنگان لنگان شروع به راه رفتن کردی ولی باز نمی تونستی خم شی و تبت هم خیلی کمتر شده بود الهی فدای اون چشمای خیست جوجو بلا ,اینقدر اذیت بودی که نهایت عکس العملت بعد دیدن دورب...
19 تير 1392

هجده ماهگی پسرم

هجدهمین ماهگردت مبارک مانی جونم صبح امروز با بابایی بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن هجده ماهگیت رو که خیلی هم سخته بزنی کلی گریه کردی و ما هم دلمون کباب شد ولی باید واکسن رو می زدی یکی دو ساعت که از واکسنت گذشت انگار دردش شروع شد آخه همش دستت به پات بود و از درد شورتی که پات بود رو در میاوردی چندبار اینکارو کردی نانازم الانم خوابیدی,الهی فدات شم که توی خواب هم وقتی می خوای به پهلو شی درد می کشی امیدوارم زیاد اذیت نشی راستی خاله جون زهرا مامان ایلیا جونی ما رو به یه قرار وبلاگی دعوت کرد که بخاطر شرایطت عزیزم نتونستیم بریم ایشالا یه دفعه ی دیگه میریم و با ایلیا حسابی آتیش می سوزونی   ...
11 تير 1392

چندمین سفرنامه ی شمال مانی

چند روزی به اتفاق مامان جون و بابا جون(خانواده ی بابایی) رفتیم شمال البته شمال برای ما حکم مسافرت نداره آخه میریم خونه ی مامان جون باباجونم(خانواده ی مامانی) هوا کمی گرم و شرجی بود ولی من کیف کرده بودم بس که آب بازی می کردم همش هم مامان جونم منو میبرد تا مرغ و خروس های همسایه رو ببینم البته من به دیدن قانع نبودم همش می دویدم پشتشون و فراریشون می دادم خصوصا با اردک ها خیلی بیشتر حال می کردم اینم اسنادش: همین که رسیدیم سریع رفتم سراغ شیر آب تا گل های باغچه ی خونه ی مامان جون رو که از تشنگی رمق نداشتم رو نجات بدم,ااا پس چرا آب قطع شد؟؟؟ خب حالا با هر وسیله ایی که دم دستمون بود به آب بازی ادامه می دیم ...
10 تير 1392

ما جرا های کلاه قرمزی و مانی

تقریبا از بعد تولد یکسالگیت خیلی خیلی به برنامه های عروسکی علاقه مند شدی برنامه ی رنگین کمون البته فقط قسمت پنگول و هر برنامه ی عروسکی دیگه تو ایام عید هم گه گداری کلاه قرمزی می دیدی,اونجا بود که من متوجه دقت و علاقه ات به کلاه قرمزی شدم گذشت و گذشت تا همین یکی دو هفته ی اخیر دیدیم که باز کلاه قرمزی رو پخش می کنن  چند شب که پشت سر هم دیدی عادت کردی و از اون به بعد هر شب حدودای هشت و نیم شروع به نق زدن جلوی تلویزیون می کردی  و دستت رو به علامت بیا تند تند تکون می دادی و می دی همچنان ما هم همش می گفتیم مانی ساعت که نه بشه کلاه قرمزی هم شروع میشه این خودش داستانی شد ....همون یه بار کافی بود که عاشق ساعت نه بشی ...
5 تير 1392

رو به رشد بودن

هر چی که زمان می گذره سرعت بزرگ شدنت بیشتر میشه   یعنی الان با یه ماه پیشت خیلی فرق کردی توی شناختن و کشف دنیای پیرامونت یکی دو ماه پیش اسامی یه سری از وسیله ها رو به سبک خودت ادا می کردی منتها هر وقت که خودت می خواستی نه هر موقع که ما می پرسیدیم ولی انگار داری یه کارایی انجام می دی و یه سری چیزا رو تثبیت می کنی توی ذهنت واین یعنی بزرگ شدن تو... کلماتی که بلدی ادا کنی از چند ماه پیش تا الان: بابا بابا مامان ماما آب اوایل اپ(با کسره) و یه مدتی آبو و الان هم آب.یادم رفته بود که آب بیدی آب بیژ هم می گفتی نمی دونم شاید جمله بود ولی هرچی بود دیگه نمی گی دوغ دو یا دوخ ماست ما موز و مرغ و مو رو...
4 تير 1392

بازم پارک...

صبح جمعه نشسته بودیم دور هم که یهو مانی رفت تو اتاق خوابمون و تی شرت به دست اومد تی شرت بابایی و بعد اون با عجله رفت تو اتاق و اینبار شلوار بابایی رو کشون کشون آورد و یه بار دیگه هم رفت و از کشوی جورابا یه جوراب واسه باباییش برداشت و همه ی این لباسا رو گذاشت جلوی بابایی و خودش رفت و جلوی در وردی خونه و همش می گفت د..د...... ای جانم ,قربونت برم عزیزم با اینکه این روزا صبح ها خیلی هوا گرمه و جایی نمی شه رفت ولی بخاطر اصرار مانی و تلاشی که کرده بود تا ما متوجه منظورش بشیم رفتیم پارک...اینم مانی خوشحال در حال دویدن توی پارک: وقتی هم خسته میشی یه جایی واسه لم دادن پیدا می کنی اینجا هم به بچه ها که در حال بازی بودن نزدیک می...
1 تير 1392
1